بهترین جای جهان برای پول درآوردن کجاست؟
به گزارش لنجان بلاگ، به گزارش زندگی امروز ، پیش از آن که وارد اصل مقاله شوم، بهتر است پرسش مطرح شده در تیتر را دقیق تر بپرسم: بهترین جای جهان برای پول درآوردن، برای یک ایرانی که حداقل دو دهه ابتدای عمرش را در ایران زندگی نموده است، کجاست؟ و پاسخ، صریح و سر راست این است: ایران. شاید شما با این پاسخ موافق نباشید، به خصوص اگر زندگی در یک کشور دیگر را تجربه ننموده باشید. من هم قصد ندارم نظر خودم را ثابت کنم، فقط می خواهم تجربه ها و مشاهدات خودم را با شما درمیان بگذارم. مطمئنم که پس از به پایان بردن این مقاله، خودتان به بهترین پاسخ خواهید رسید.
یک ایرانی ممکن است فکر کند که اگر نتوانسته به پول و درآمد دلخواهش برسد، اشکال از این است که در ایران به دنیا آمده است و در این کشور زندگی می نماید. البته درخصوص به دنیا آمدن دیگر نمی شود کاری کرد- به محض این که آدم متولد می شود دیگر کار تمام شده است و راه عقب گردی نیست! اما درخصوص کشور محل زندگی، با هزار و یک اما و اگر البته، ممکن است فرد بتواند در جایی و سرزمین دیگری رحل اقامت بیفکند؛ و برای این کار، چه جایی بهتر از کشورهای دنیا اول؛ این کشورها بازار آزاد و سرمایه داری دارند؛ مخصوصا آمریکا که اصلا ادعایش این است که سرزمین فرصت هاست. هرچه نباشد، سیلیکون ولی در این کشور است که از دل آن اپل و مایکروسافت و گوگل و فیس بوک و خیلی شرکت های دیگر متولد شده اند که امروزه هر کدام، از حیث تعداد کاربر و میزان نقدینگی، برای خودشان کشوری هستند.
دارا خسروشاهی مدیر عامل شرکت اوبر
آن قدر که مثلا می شنوی فیس بوک قرار است در انتخابات آلمان یاری حال دولت این کشور باشد تا آگهی ها و پست های درج شده در این شبکه اجتماعی، جهت گیری نسبت به یک جناح و حزب سیاسی خاص نداشته باشد. همین طور دیده ایم که خیلی از ایرانی های پیروز، سر از آمریکا درآورده یا با تحصیل و کار در این کشور، پله های پیروزیت را طی نموده اند. اصلا افسانه ای هست که پدرعظیم ها شب یلدا، وقتی همه دور کرسی نشسته اند، تعریف می نمایند که نصف دانشمندان ناسا را ایرانی ها تشکیل می دهند. البته برخی چیزها هم دیگر افسانه نیست. مثل دارا خسروشاهی، مدیرعامل جدید اوبر که تبار ایرانی دارد، یا انوشه انصاری که شرکتی میلیون دلاری را تاسیس کرد و به خاطر همان توانست هزینه سفر شخصی اش به فضا را تامین کند. افسانه اینجا ها می گوید اینها اگر ایران بودند، نهایتش در یک اداره ای، شرکتی داشتند یک کار معمولی می کردند.
اما افسانه عادت دارد که روی چیزهای کمیاب و استثنایی انگشت بگذارد. اگر این طور نباشد، یک قصه معمولی و شاید کسالت بار می شود که کسی حوصله ندارد برای گوش کردن به آن وقت بگذارد. افسانه می گوید در خارج، طرف می تواند با آمازون برای فروش کالاهایش همکاری کند و درصد بگیرد، یا اصلا یک کسب و کار برای خودش در ئی بی (eBay) راه بیندازد. حتی می تواند کالاهای فیزیکی ای را بفروشد که در چین فراوری می شوند و در انبارهای آمازون نگهداری می شوند و برای خریداران در سراسر دنیا ارسال می شوند. یعنی طرف در خانه اش پشت لپ تاپ بنشیند، یا اصلا لپ تاپش را بردارد برود در استارباکس بنشیند و قهوه تلخ نوش جان کند و یک عالمه دلار درآورد. یک عالمه.
افسانه است دیگر، شیرین است. اغوانماینده است. یا اصلا طرف می تواند یک انتشاراتی برای خودش در آمازون راه بیندازد. کتاب چاپی را هم به وسیله آمازون می تواند on-demand (بسته به سفارش) چاپ کند و برای خریدار بفرستد، بدون این که لازم باشد چندصد یا چند هزار نسخه را همان ابتدای کار چاپ کند و کلی هزینه چاپ و انبارداری بدهد. یا این که اصلا بزند در کار کتاب های الکترونیک و در بازار کیندل (کتاب های الکترونیک آمازون) سری توی سرها درآورد. یا هیچ کدام نه، یک اپ درست کند برای اندروید و iOS، یک دلار هم قیمتش باشد؛ کافی است یک میلیون از آن را بفروشد تا میلیونر شود به دلار. زرشک! اینجا پر است از دوره های آموزشی آنلاین که وعده های عجیب و غریب درخصوص درآمدزایی از این روش ها می دهند.
هر روز یک وبینار، هر روز یک بسته آموزشی، هر روز یک روش جادویی که تا حالا کسی از آن خبردار نشده است. اما گرد و خاک ادعا که فرو می نشیند، طرف دور و برش را نگاه می نماید و می بیند اکثریت مطلق جامعه صبح تا شب (یا همان 9 صبح تا 5 بعد از ظهر حداقل) سر کار هستند و امیدشان به پولدارشدن، بیشتر بسته به خرید بلیت های لاتاری و برنده شدن یک هویی چند میلیون دلار پول قلمبه است. اینها تازه کسانی هستند که خودشان سال هاست اینجا زندگی می نمایند، همین جا متولد شده اند یا با آدینه کم و بیش اخت شده اند. زرنگ ترهایشان توانسته اند نیازهایی از جامعه را تشخیص بدهند و برای برآوردن آن نیازها، کسب و کاری راه انداخته اند و به پول پاروکردن که شاید نرسیده باشند، اما با هر روز سر کار بودن و خون دل خوردن، زندگی نسبتا مرفهی دارند.
اما کمی که این لایه پیروزیت ظاهری را کنار می زنی و وارد دنیای درونی فرد می شوی، می بینی که این پیروزیت به قیمت فدا کردن خیلی چیزها به دست آمده است. مثلا دلتنگی برای کشوری که از آنجا آمده است. گاهی احساس بیگانگی از خود و از دست دادن معنای زندگی. ما ممکن است یک ایرانی تیپیکال را نشناسیم، اما حداقل نسبت به یک ایرانی و خواسته هایش، بیشتر شناخت داریم تا یک کانادایی، هندی، روس یا مکزیکی. اگر با یک ایرانی کار کنیم بیشتر راحت هستیم تا مثلا یک چینی. از سریال و فوتبال و سیاست گرفته تا کتاب و حرف های شخصی، خیلی راحت تر با یک هم وطن و هم زبان می توانیم ارتباط برقرار کنیم تا کسی که این جغرافیا و سرزمین را تجربه ننموده است.
خدمت کردن به آن ایرانی هم در قالب کسب و کار، برایمان خوشایندتر است، چون هم نیازهایش را بهتر می شناسیم، هم برایمان معنادارتر است که کاری را برای کسانی انجام بدهیم که در سرزمین ما زندگی می نمایند و تاریخ و جغرافیای مشترکی را با هم تجربه نموده ایم، هم نفوذ به بازار 80 میلیونی ایران راحت تر است تا بازاری هر چند شاید عظیم تر اما پر از ناشناحتگی. شاید بپرسید بحث صادرات در کجای قضیه می گنجد، آن داستانش کمی فرق می نماید. در صادرات، فرد ابتدا بازاری در کشور خودش دارد و بعد می رود بازارهای دیگر را هم بگیرد. در جایی هست که احساس می نماید به آنجا تعلق دارد (جایش را یافته است به قول دُن خوان در آموزه هایش به کارلوس کاستاندا) و فونداسیون محکمی زیر پایش است.
اما مهاجرت به یک کشور غریبه و راه اندازی کسب و کار در آن، مثل معلق بودن میان زمین و آسمان است. جاذبه سرزمین مادری، هم معنوی و هم مادی، همیشه فرد را به سمت خود می کشد و سایه ای از غمی نوستالژیک را بر جان او می اندازد. فردی است در کانادا که هفته نامه شکیل و خوشخوانی را برای مخاطبان ایرانی اینجا منتشر می نماید. اما وقتی به ایران سفر می نماید و برمی شود، با شوق از بازار پررونق مطبوعات و شور مردم می گوید. چیزی که اینجا نیست. هفته نامه اش به آگهی سرپاست و با توزیع مجانی هم خیلی ها حوصله برداشتن آن را از سبدهای جلوی مغازه های خوار و بار و خواندنش، ندارند.
بازار آن هفته نامه محدود به جامعه کوچک ایرانی است، اما دیگری شرکت ساختمانی پیروزی در تورنتو دارد با مشتریانی از هفتاد ملت، بر فراز عظیمراه مدرس و خواندن مطالبی درباره آن بیشتر ذوق می نماید تا خبر آسمانخراش 85 طبقه ای که قرار است اینجا ساخته شود و بلندترین ساختمان شهر خواهدشد و رسانه ها حسابی به آن پرداخته اند. در چشم هایش می خوانی که دوست داشت همین کسب و کار پیروز را در تهران می داشت. یکی دیگر شرکت نصب و راه اندازی و تعمیرات وسایل گرمایشی و سرمایشی دارد و کل سال و خوشی با رفقا و سفرهای آمریکا و مکزیک و اروپایش را یک طرف می گذارد و سفر به ایران را یک طرف دیگر. و همه اینها، صاحبان کسب و کارهای کوچک و متوسط و دیگرانی که اینجا شغل های حقوق بگیری دارند، ترجیح می دهند در ایران می بودند.
آنقدر که شما در ایران آشنا و شبکه ارتباطی داری، اینجا هرگز نمی توانی داشته باشی. آنقدر که آنجا می توانی عظیم شوی، اینجا نمی توانی. آنقدر که آنجا می توانی برای کسب و کارت معنا پیدا کنی، اینجا نمی توانی. یک ایرانی، در ایران راحت تر می تواند پول درآورد چه از راه کارآفرینی چه از راه کار برای دیگران، و این شیوه برایش خوشایندتر و معنادارتر است. هر چند تا وقتی در ایران است، از شدت نزدیکی به گنج ممکن است آن را نبیند، با این حال حتی با دیدن گنج هم کاستی های عظیم او را آزار می دهد.
او دوست دارد در سرزمین خودش باشد، ریشه در آنجا داشته باشد و اگر خواست، شاخ و برگ به تمام دنیا بگستراند. دوست دارد با هویت ایرانی اش راحت و محترمانه به نقاط مختلف دنیا سفر کند، در همایش ها و نمایشگاه ها شرکت کند، واحد پول کشورش در سیستم های اقتصادی دنیا پذیرفته شده باشد و بتواند آزادانه با تمام دنیا تراکنش اقتصادی داشته باشد و اگر دستگاهی می سازد یا اپلیکیشنی درست می نماید، کتابی می نویسد یا خدمتی عرضه می نماید، آن را با افتخار به نام ایران به تمام دنیا معرفی کند.
منبع:پنجره خلاقیت
منبع: زندگی روز